مدت ها میمانی محکم ومغرورپای حرف دلت...
کور میشوی وکر!!!
بچه میشوی..بهانه میگیری.... گریه میکنی.....آرام وقرار نداری...
ولی هیچ نمی بینی جز بی تفاوتی وتحقیر تا آنجا که دیگر منی نمی ماند...
به یک جایی که میرسی میبینی آنقدر کوچک شده ای که دیگربه چشم هیچ کسی نمی آیی حتی خودت....
وآنجاست که تصمیم میگیری بزرگ شوی.....
وبه خاطر میسپاری که دیگر هرگز از یک دوست داشتن ساده برای دلت خیال های رنگارنگ نبافی....
که جلوی دلت را بگیری وهرچیز کوچک را بهانه ای برای دیدنش نکنی ....
روزهای بارانی نگران چتر نداشتن کسی نشوی....
وقتی باد وزید کلاه خودت را سفت بچسبی نه بازوی بغل دستی ات ...
که خودت را برای یک نگاه محبت آمیز تحقیر نکنی....
دلت را خالی کنی از حرفهایش از بغضها از آدمها از او....
خالی کنی از هرچیزی که در این مدت یادش دلت را به درد آورد....
از خاطره هایی که گریه هایش بیش از خنده هایش بود...
از نفهمیدن آنهایی که همیشه سعی داشتی بفهمیشان....
وحتی خالی از حماقت های خودت...
زمان خواهد برد اما فراموش خواهی کرد اوکه بود و دلت چه میخواست وبا دلت چه کار کرد...
و از آن روز باز هم میمانی محکم ومغرور...
اما این بار پای حرفت،عقل وپای تصمیمت....
درست مثل الان مـن.....